امير علي مردانيامير علي مرداني، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

باهوشم

چند تا خاطره از امیر علی

یادم می یاد همیشه عاشق اسب بودی و با اسب می خوابی و زندگی می کنی .خیلی دوست داری و همیشه سر اسب با هلیا دعوا داری . وقتی می خوای پی پی کنی پست مبلا وای میستی و هر کی نزدیکت می شه می کی برو. و امان از لباس پوشیدنات که لخت می شی و فرار می کنی و هر کاری می کنیم لباس نمی پوشی که نمی پوشی .گریه و داد مرا در می آوری . و غذا خوردنات .... تا می بینی سوپ رو فرار به پشت مبل ها و قایم میشی اما پوشکت رو دوست نداری در بیارم می گی پایش کن . تمام کلمات را هم جمع می بندی و مثل پادشاهان حرف می زنی . ...
30 بهمن 1389

خاطرات اولین ملاقات

دیشب برای اولین بار خاله سحر و نسیم و عمو مرتضی را دیدی و به عمو گیر داده بودی باهات چرخ و فلک بازی کند .و حسابی بازی کردی . وکلی واسه همه آی فریبا را رقصیدی .و رقص پا می رفتی . خاله سحرم خیلی خوشحال شد ....   ...
30 بهمن 1389

وضعیت رشد امیر علی

امیرم امروز باز هم دیدم بزرگتر شدی و شیطون ترداشتم فکر میکردم تا حالا چه چیزایی یادگرفتی و وقتی میبینم خسته گیم در می رود . از ده ماهگی صدای حیوانات را با عکسشان می گفتی .در یازده ماهگی اذان و اله اکبر و کلمه بابا و مامان رو گفتی و تمامی کلمات را از آن به بعد درست می گفتی و هر چه می شنویدی را تکرار می کردی الانم تا ۱۰ می شمری و کاملا حرف می زنی بدون غلط .تازه یک سری کلمات را هم انگلیسی می گویی .قل واله احد و شعر یه روزی آقا خرگوشه و آقا پلیسه و عمو زنجیر باف و ا بی سی دی را هم کامل می گویی .صلوات و اذان را هم می گویی خلاصه کاملا پازل بازی می کنی رنگها را تقریبا به انگلیسی بلد هستی و همه چی در حد یه بچه ۴ ساله می دانی .  آه...
28 بهمن 1389

خاطرات قبل از به دنیا آمدنت

منو بابا تصمیم گرفتیم یک گل به زندگیمان اضافه کنیم طبق کتاب ریحانه بهشتی در بیمارستان مصطفی خمینی توسط دکتر کلانتری به دنیا امدی .روزها به امید دیدنت سپری میشد . شبها با بابابه پیاده روی می رفتیم .نزدیک عید به خرید سیسمونیت رفتیم خیابان بهار و کلی واست خرید کردیم و با ذوق همه را چیدیم البته مامان زری و خاله خاطره هم خیلی کمک مامان کردند. خلاصه اسم تو را امیر علی گذاشتیم با خواب که من دیدم و نظر مامان ننی نمی دانی وقتی اولین سونوگرافی سه بعدی را می خواستند به من بدن جوابش را چه حالی داشتم از دور پرسیدم چه طوره گفتند سالمه و پسره آن شب بابا صادق به همه شام کباب داد .از خوشحالی داشتیم بال در می اوردیم.خلاصه تو ... و در ۲۵ ...
28 بهمن 1389

اولین رفتن به استادیوم بسکتبال

امروز برای اولین بار بردمت استادیوم بسکتبال عمو سعید را از نزدیک نگاه کردی .کلی ذوق کرده بودی می خواستی بری بپری پایین و با آنها بسکتبال بازی کنی .....نی نی دیگه ای هم آمده بود آن را خیلی بوس می کردی و کلی مهربون شده بودی .خلاصه اصلا جی حجی نخوردی و نخوابیدی و فقط روی پله ها بازی می کردی .و تشویق می کردی می گفتی گل ................ اما حالا از خسته گی قش کردی و خوابیدی ... ...
28 بهمن 1389

بدون عنوان

نمی دونی چه حکایتی داریم وقتی می خوای غذا بخوری فرار می کنی پشت مبلا و بعضی وقتها شروع به پی پی کردن می کنی ..... الان که خوابیدی یادم افتاد. ...
27 بهمن 1389

بدون عنوان

مامانی من الان راحت خوابیده ....للالالالالالالاااااااااااااااااااااییییییییییییییییییی اما مامان دلش واسه زیاد حرف زدنات تنگ میشه پاشو دوباره حرف بزن شعر بخون ....... پاشو بسه دیگه ..... همه عشقم تقدیم تو ...
27 بهمن 1389
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باهوشم می باشد